خدا را هم فریب دادهاند چشمهات
وگرنه
همان سالِ رفتنَت باید
تمام شده باشد دنیا
آنقدر نیامدی
که از چهرهامْ بهار
برگ به برگ ریخت
پاییز شدم.
دیگر نیا
آشفته میشود خوابهای رنگیاَم
گفتند غرق شدهای در آبهای دوور
و دریا؛ جسدت را پس نداده است.
چه شوخیِ احمقانهای!
تو
شاهماهیِ قصههای منی
غرق میشوی مگر؟!
کافر نیستم اما
یکبار نشد “آیتالکرسی” بخوانم وُ
از سفرِ چشمهای تو
سلامت برگردم!
کسی در رگهای من
تو را آواز میخواند.
شعله میشوم؛
بیرون میریزم از چشمهات
و جهان،
بشکهی باروت!
بهار
بیتو
نیامده رفت.
مجالِ زندهگی آیا
تا بهارِ دیگر هست؟
دیگر به دیدنت نمیآیم.
روز به روز
دارند قد میکِشند این کوهها
امروز تو را فروختم
به بهای زنی که چشمهاش
شبیه چشمهای تو بود!
چه تلخ و تُند دارد میچرخد زمین!
بخند
آرام بگیرد
دیرتر تمام شویم.
دارد آخرالزَّمان میشود انگار
اینطور که تلخ شدهایم همه.
کسی نخواهد آمد
تو بیا چوب لای چرخ زمین بگذار!